از غروب پنجشبه تمام دلتگنی هایم شروع میشود .../ مدام دستم به نوشتن است و دلم به خواندن
دلتنگی از تو ترانه شده و بغض برای من خاطره ...
خاطره ی روز ها و شبهای عاشقی .../ خاطره آن شب قدری که بی اختیار سر نماز اشک از چشمانم توبه شد و دستانم را گرفتی .../ هنوز هم یادم هست میلرزیدم وقتی تو مرا بغل کردی ...
آغوشت آنقدر ها گرم بود که با دوری از آغوشت بلرزم ...
تنم بوی یاس گرفته بود و دلم انتظار عاشقی ...
اما امروز غروب جمعه است و تو دوباره نیامدی .../ من خود میدانم که مانع ظهورم ...
نه بوی یاسی مانده و نه انتظار عاشقی .../هرچه که مانده دنیاست و دلبری هایش ...
تو بیا و دلبری کن .../ بیا و مارا خدایی کن ...